مشخصات مجاهد شهید حسین ندایی
محل تولد: ملاير
تحصیلات: ديپلم
سن: 23
محل شهادت: عراق
حتما جوانان نازیآباد تهران، او را میشناسند. یکی بود مثل همه. درس میخواند، کار میکرد، ورزشکار بود، فوتبال بازی میکرد، مثل خیلی از جوانهای هم سن و سالش سر پرشوری داشت. اهل سکوت و آهسته رفتن و آهسته آمدن نبود. دوست داشت آنطوری که دلش میخواهد زندگی کند. مثل همه ما دلش میخواست آزاد باشد، میدانست که سرزمینش اسیر و در زنجیر است، اما خودش اهل خوکردن به زنجیر نبود. با بسیجیهایی که میخواستند جلوی آزادی مردم را بگیرند، در میافتاد، هر طوری بود حرفش را میزد و ساکت نمیشست. یک شب، دوستاش به او زنگ زدند، شب ۱۸تیر سال ۷۸ بود. به او گفتند: «حسین! خیابان انقلاب غلغله است. تظاهرات شده، دانشجوها ریختنهاند بیرون. آیا تو هم هستی؟» گفت: «معلوم است که هستم». آری او بود، تا آخرش هم بود، زندانیش کردند، سرش را تراشیدند و او را به اوین بردند. فکر میکردند اینطوری میتوانند آن سر پرشور را از جوش و خروش بیندازند. فکر میکردند اینطوری میتوانند آرزوهای حسین را از او بگیرند، اما او مثل همه ما میخواست آزاد زندگی کند. از زندان که آزاد شد، معطل نکرد، دنبال همان آرزوها و خواستهها رفت، زندان آتش درونش را خاموش نکرد، برعکس شعلهورترش کرد. بیست و یک ساله بود، که یک شب شال و کلاه کرد و از محله رفت. نرفت که بماند، رفت که برگردد. رفت تا همراه با تمام آنهایی که میخواستند آزادی را به همه هدیه کنند، برگردد. حسین ندایی به ارتش آزادیبخش پیوست.
حالا دیگر حسین با آرزوهایش تنها نبود، دیگر حسین دستش خالی نبود، حسینی که روزی یکی بود مثل همه، حالا یکی شده بود در بین آنهایی که برای همهاند. حالا حسین میخواست همه آزاد باشند.
دوستان و همرزمان حسین، شب هفدهم خرداد سال 80 را فراموش نمیکنند. شبی که تروریستهای رژیم به قرارگاهشان حمله کردند. همان شبی که حسین به همراه تعدادی از همرزمانش در واحدهای جلودار ارتش آزادیبخش برای دفاع از قرارگاه در برابر مزدوران و تروریستها ایستاد و با دشمن درگیر شد. همان شبی که حسین قهرمانانه جنگید و بعد از عقبراندن دشمن بر اثر شلیک یک موشک آرپیجی به خودرویی که سوار آن بود، بهشهادت رسید. دوستان حسین، آن شب را فراموش نمیکنند، دوستان حسین، حسین را هیچوقت فراموش نمیکنند.
آن روزی که حسین درخیابان انقلاب، مقابل دانشگاه، همراه با دوستان و همکلاسیهایش، حق همه جوانها و مردم ایران را فریاد کرد، شاید خیلیها صدایش را نشنیدند، آن روز که حسین، زیر ضربههای باتون و چماق لباسشخصیها و مزدوران نیروی انتظامی دردهای میهنش را فریاد میکرد، شاید خیلیها بودند که صدای او را نشنیدند. اما آن روز که حسین در کنار همرزمانش مظلومانه بهخاک افتاد و در خون غلطید، آن روز که تمام وجودش را پشتوانه فریادش کرد، خیلیها ازجمله یارانش صدای او را شنیدند. صدای حسین که خاموش نشد. صدای او در حنجرههای تمامی همرزمان او در شهر اشرف، در حنجرههای تمامی همفریادهای او در کوی دانشگاه، در گلوی تمام دوستان او در نازیآباد، در خروش همه آن ایرانیان آزادهیی که در سراسر دنیا همیشه مظلومیت مقاومت سرزمینشان را نمایندگی میکنند، زنده است. پس هر چه پرطنینتر و پرقدرتتر، بهنام تمامی گل سرخهای مقاومت بخوانیم و تکرار فریادهای در گلو مانده گل سرخهای سرزمینمان بشویم.
حسین از زبان برادرش شهرام ندایی
حسین در اوان جوانی یعنی زمانی که غالباً جوانها به دنبال زندگی راحت و بیدردسر میگردند، راه مبارزه و مقاومت را پیشه کرد. از آنجا که از احساسات و عواطف پاکش نسبت به سرنوشت مردم و میهن محبوبمان آگاهم، شاهد بودم که میگفت: «آخوندها نهتنها جامعه را به فقر و فساد و فحشا کشاندهاند، بلکه بالاتر از آن حیثیت و شرافت انسان را لکهدار کردهاند». برای اولین بار که تصویر برادر مسعود را از سیمای مقاومت دید، با چنان شور و هیجانی به صحبتهای برادر گوش میداد که گویی پاسخ درد و رنجهایش را میشنود. بعد از آن بود که بهرغم اینکه او خرج خانه را تأمین میکرد و نانآور خانه بود، با عشق به آزادی، راه زندگی شرافتمندانه را برگزید و اینگونه بود که برای آرمان و هدفی که بهدنبالش بود، دست از خانه و خانواده کشید.
او با شور زایدالوصفی این راه را انتخاب کرد و من و سایر دوستانم را نیز در پیوستن به این راه تشویق و ترغیب میکرد. حسین برای من جایگاه بسیار ویژهیی داشت و با بردباری و کمک به همنوعان، مرا شدیداً علاقمند به خود میکرد. یک روز وقتی در مغازه مشغول کار بودم، دیدم که او آمد. ابتدا تعجب کردم، چون در طول روز بهدلیل اینکه هر دو سر کار میرفتیم، همدیگر را نمیدیدیم و برایم غیرمعمول بود، او گفت: «یک چیز میخواهم بگویم که نباید به کسی بگویی» و بعد ادامه داد که «میخواهی شش ماه با شرف زندگی کنی و بعد شهید بشوی؟» من که جا خورده بودم، گفتم چی شده؟ گفت: «میخواهی بیای سازمان مجاهدین؟» من که برای اولین بار نام سازمان را میشنیدم، پرسیدم سازمان کجاست؟ و او توضیح داد: «سازمان مجاهدین در عراق است و علیه رژیم آخوندی میجنگد» و من همان جا انتخابم را کردم. دلیل انتخابم بهخاطر کینهام به رژیم آخوندی و عشق و علاقهام به حسین بهعنوان همهچیزم بود و بهدلیل رابطههایمان احساس کردم که راه درست و حقیقی را پیدا کرده است.
حسین که دلش با دیدن جوانان معتاد وکارتنخوابها و هزاران جوان بیکار و آواره که مسببی جز رژیم آخوندی نداشته و ندارند، به درد میآمد و برانگیخته میشد، تنها راه را درمقاومت و مجاهدین میدید و بهرغم موقعیتهای فراوانی که برای رفتن به اروپا و آمریکا داشت، دست از زندگی عادی کشید و با خریدن رنج و محنت فراوان خودش را به سازمان مجاهدین رسانید.
یادم هست در روزهای اول میگفت: «با داشتن سمبلهایی چون برادر مسعود و خواهر مریم در صداقت و فدا و رهایی، هر روز در مبارزهام استوارتر میشوم و در جنگ با آخوندها بیقرارترم». منش والا و خلق و خوی پسندیده و عواطف پاک او زبانزد همه بود و همرزمانش در ارتش آزادی بهخوبی مسئولیتپذیری، سختکوشی، جدیت و فداکاری او را میدیدند. کما اینکه برای من علاوه بر برادر بزرگتر، بهعنوان حامل ارزشهای انسانی و مجاهدی نیز سرمشق و الگو بود و آخرین صحنه رزم و شهادتش، گواه این ارزشها میباشد.
مریم رجوی: بله، چنانکه مسعود، درباره این شهیدان گفته است: این خونهای پاک، جوشیدن آغاز خواهد کرد... و خمینی نخواهد توانست این شعله را خاموش کند...
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر